او بند باز بود
و اندر تمام شهر بدین پیشه
او یکه تاز بود
آرام چون پلنگ
آزاد چون نسیم
در آسمان چشم تماشاگران خویش
می گسترید نقش
می آفریدبیم
همچون عقاب قله نشین بلند رای
بر بند می نشست
آنگاه با هزار فسون هراس خیز
بر حاضران نفس را
در سینه می شکست
در زیر آسمان
سرمایه ای نداشت به جز جان و ریسمان
لیکن چه جان که بود سراپا خراب دل
دل پای بند مهری بی پا و جان گسل
افسوس بر پلنگ که مهتابش عاقیت
از صخره می کشاند بر دره هلاک
اندوه بر عقاب که او را شکار خرد
از قله های سر به فلک می کشد به خاک
یک روز روی بند
در جست و خیز بود
بر رهگذار زندگی ومرگ و نام و ننگ
با سرنوشت خویشتن اندر ستیز بود
دختر میان مردم دیگر نشسته بود
یک چشمه مانده بود
آغوش ها گشود و به یم پای ایستاد
سر را بلند کرد و به سوی ستارگان
با دست بوسه داد
فواره زد غریو تماشاگران او
صد پاره شد سکوت بلورین جایگاه
خم گشت تا ستایش فتح غرور را
در چشم هایی دختر زیبا کند نگاه
لغزید روی بند
افتاد از طناب
افسوس برپلنگ
اندوه بر عقاب